نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

پابوس امام رضا (3)

روز هفدهم خرداد بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه .... تمام وسایلمون رو جمع کردیم و از خونه قشنگی که سه روز توش ساکن بودیم و پارسا عاشقش شده بود خداحافظی کردیم ..ولی نتونستیم از پارک اونجا زود دل بکنیم واسه همین رفتیم پارک و پارسا حسابی برای آخرین بار اونجا بازی کرد...مخصوصا با فرفره ای که براش خریدیم ....   بفرمایید ادامه مطلب: تازه اونجا یه دوست هم پیدا کرده بود که اسمش ریحانه بود و بچه تهران بود خیلی قشنگ و بامزه با هم بازی می کردند یه بار پارسا نخ فرفره رو می کشید و فرفره میرفت ....و بعد میداد به ریحانه ریحانه هم همینطور مثل پارسا یکی میزد و میداد به پارسا  اصل...
19 تير 1392

پابوس امام رضا (2)

صبح روز پانزدهم خرداد بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه رفتیم به طرف مرکز خرید الماس شرق... من و بابایی از دوره نامزدیمون تا حالا هر بار که مشهد میریم حتماً باید یه سر اونجا هم بریم...هر دوتاییمون خیلی اون پاساژ رو دوست داریم.... بفرمایید ادامه مطلب: از ساعت 11 و نیم  تا دو و نیم توی الماس شرق بودیم ... تمام مدتی که توی پاساژ بودیم پارسا سوار ماشین کرایه ای بود و بابایی بیچاره هم فقط داشت هلش میداد... تازه آقا دستور هم میداد که از پله برقی هایی که سطحشون صافه و مخصوص کالسکه و این ماشین هاست هم بالا و پایین بره...یعنی رسما بابایی رو هلاک کرد دیگه..ولی خیلی خیلی خیلی بهش خوش گذشت...توی چشماش ذوقی بود...
12 تير 1392

پابوس امام رضا (1)

خیلی وقت بود که دلم هوای زیارت آقامون رو کرده بود هر وقت که توی تلویزیون حرم امام رضا و ضریحشون رو نشون میداد...ناخواسته اشک از چشمام سرازیر میشد...خیلی دلتنگش بودم یکسال و نه ماه بود که قسمت نشده بود بریم پابوسش ولی اینبار انگار واقعا طلبیده شده بودیم... بفرمایید ادامه مطلب: یه هفته قبل از تعطیلی های 14 و 15 خرداد... من یهویی به بابایی گفتم :دلم می خواد بریم مشهــــــــــــد بابایی مهربون هم در اولین فرصت به عموجون گفت...عموجون دوست داشتنی هم هر طوری بود برامون جا رزرو کرد و ما رو شرمنده خودش کرد  این شد که پارسا برای سومین بار سعادت زیارت آقا امام رضا (ع) نصیبش شد بار سفرمون رو...
9 تير 1392
1